لحظه نویس



دیشب خواب درستی نداشتم  از 1:30 بامداد تا 4 و خورده ای صبح که بیخواب شدم  بالاخره خوابم برد  

در عالم رویا جعبه در دستم بود و از مکانی آشنا گذر میکردم، شخصی از منزل خارج شد و به سمتم می آمد. نزدیکتر که شد شناختمش:  برادرش بود ، با اینکه تابحال نه من و نهخ او مرا از نزدیک ندیده بود، مرا شناخت و  با فاصله ای از من ایستاد و به من زل زده بود. جعبه را که دید پرسید چرا جعبه خالیه؟  و من جواب دادم که همیشه پر بود و ازین مکان رد میشدم اما حالا خالیست.   بعد چند لحظه از من پرسید که بنا به درخواست شرکتشان میخواهد که حقوق دریافتی آشنایانش را اعلام کند ، و گفت دریافتی ات چقدر است؟    گفتم حدود 3500 تا 4 میلیون.  کمی جا خورد و انگار اولین بار بود که به این موضوع پی برده باشد.   رفت توی فکر و نیمنگاهی به من میکردو نیم نگاهی به زمین و آسمان  تکیه زده بون به دیوار.   و من هم از خواب بیدار شدم،   صدای قرآن بود و صدای اذان صبح


هزار چیز در مورد این عنوان در ذهنم هست  که طوری ام نیست بگم یا اصلا چه نیاز به گفتن! هیچ اتفاقی نمیفته  چون طوری نیست. 

ما هیچ طور.  هیچطوریمون نیست!     بذار شبها خودشون صبح میشند  روزها هم بدون اراده ی ما شب!    اصلا طوری ام نیست که این تکرار ادامه داره تا به زمان مرگ!    مثلا بعد 120 سال عمر هیچ طوری ام نیست که بدون عشق زندگی کنی؟   عمر طولانی برای چه! 


الان یه خورده دیروقته برای بیرون بودن.   اما برای بیمارستان بودن زمان عجیبی نیست     دو سه روزیست خانمی مادر شد و آقایی پدر!   چه ذوق زده اند از فرزند اول.   اما همه چیز به همین دلخوشی نمیگذرد و سختی های خودش را دارد   مثلا ممکن است مادر مجبور به سزارین شده باشد  و حالش هم  هر روز به شکل عجیبی خوب نباشد و هر بار تمام خانواده و جمعی نگران که خدایا خدایا به حال این مادر و پدر و این بچه رحم کن  و از درگاه خداوند کریم و رحیم طلب شفا عاجل داشته باشند.  وقت و بیوقت لحظات بحرانی و تلخ که خواب و خوراک را از عزیزانشان میگیرد و بیقرارشان می کند.   کانون خانواده زن مادر همسر است     ان شاءالله همیشه سلامت باشند جمع خانوادگیتان    التماس دعا


دیشب خواب درستی نداشتم  از 1:30 بامداد تا 4 و خورده ای صبح که بیخواب شدم  بالاخره خوابم برد  

در عالم رویا جعبه در دستم بود و از مکانی آشنا گذر میکردم، شخصی از منزل خارج شد و به سمتم می آمد. نزدیکتر که شد شناختمش:  برادرش بود ، با اینکه تابحال نه من او را و نه او مرا از نزدیک ندیده بودیم، مرا شناخت و  با فاصله ای از من ایستاد و به من زل زده بود. جعبه را که دید پرسید چرا جعبه خالیه؟  و من جواب دادم که همیشه پر بود و ازین مکان رد میشدم اما حالا خالیست.   بعد چند لحظه از من پرسید که بنا به درخواست شرکتشان میخواهد که حقوق دریافتی آشنایانش را اعلام کند ، و گفت دریافتی ات چقدر است؟    گفتم حدود 3500 تا 4 میلیون.  کمی جا خورد و انگار اولین بار بود که به این موضوع پی برده باشد.   رفت توی فکر و نیمنگاهی به من میکردو نیم نگاهی به زمین و آسمان  تکیه زده به دیوار مانده بود.  که من از خواب بیدار شدم،   صدای قرآن بود و صدای اذان صبح


هنوز هم عاشق لبخندت هستم   و دوست داشتم تمام آن لحاظات پر غصه ات را که اشک میشوند  با دستان خودم پاک کنم و به آغوش بکشم.   بارها به دلم ماند بی احساس و بی تفاوت که نبودم،فقط حریم نگه داشتن در ذاتم بود 

من مطمئن بودم که تو هم مرا عاشقی 

 

 


با تو گویم که شبی

خواب دیدم که تو از فاصله ها،

آمدی و به سردی تنم جان دادی.

دیدمت در بغل خاطره ها آسودی

و من از مرز جنون تا فردا

لحظه لحظه تو را حس کردم.

من درین آتش تنهایی خویش،

سوختم اما تو انکارم کردی.

باورت نیست که من

غرق در مردابِ نومیدی ها

به امیدی که شاید برگردی،

در پسِ پنجره ی دلتنگی

بوده ام منتظرِ آغوشت

چه غریبانه تو را میخواندم

چه غریبانه تو اما میرفتی

ای که از دورترین نقطه ی شب

خبر از معجزه ی آمدنت میدادی،

کاش در رونق این فاصله ها،

تو برایم گاهی ،

شب چراغِ رَهِ غربت بودی.

اه افسوس ولی

من ندانستم قصدت

تا ابد رفتن و رفتن بوده ست. .

.

#عارف_محسنی


وقتی میگویند ثابت قدم باشیم  نه اینکه لجوج و حق به جانب از کرده و ناکرده ی خود دفاع کنیم و همان راه همیشگی را ادامه دهیم  خیر ثابت قدم بودن به این سادگی ها هم نیست!    باید به مفهومی برسیم، مفهومی که مارا هنرمندانه به انصاف نزدیکتر کند.  و ثابت قدم بودن در اینراه مارا به مفهوم و تعریف بهتری سوق خواهد داد  چون دیگر برایمان مهم نگاه و نظر شخصیمان نیست  بلکه نکردن از حدود حق و حقیقت است! 


خیلی از حرف ها و منظور ها را از جملات سربسته می توان برداشت کرد،

نمی دونم چرا آدمها هنوز حرف های خود را سربسته می زنند  و انتظار دارند که تا تهش را بخوانی و بدانی!

مسئله اصلی اینجاست : هر منظوری که داشته باشید باید متوجه این موضوع هم باشید که قرار نیست طرف مقابل تمام سلول های مغزی شما را تجزیه و تحلیل کند تا به چندین منظور برسد و در نهایت چیزی جز سردرگمی در بر نخواهد داشت!  

منظورتان هرچه که هست! به در نگویید که دیوار بشنود!  اگر توانش را دارید بگویید آقای دیوار من می خواهم به شما تکیه کنم لطفا پشتم را خالی نکنید!

 


بزرگترین مسئله زندگی برای هرکدام از ما تفاوت هایی داره     

برای من مهمترین موضوع اینه که در صلح و آرامش زندگی کنم و زندگی سالمی داشته باشم  به همین خاطر با اینکه خیلی از مسائل مختلفی در زندگیم هست  اونقدرها برای من در اولویت نیستند.   البته متقابلا نسبت به افراد پیرامونم این حس رو منتقل میکنم که چیزی جز صلح و آرامش و داشتن حس خوب نسبت به هم مهمتر نباشه.     بهتره بگم  اگر چیز دیگری براتون مهمه  بهتره که نباشه  :/

 

شما چی فکر میکنید؟ 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها